لذت! اینقدر قشنگه که بعضیا عمیقا باور دارن که هدف زندگی لذته. من البته طرفدار این ایده نیستم. درسته که زندگی باید لذت داشته باشه اما هدف لذت نیست. مثه خیلی چیزای دیگهای که تو زندگی باید باشن ولی هدف زندگی نیستن. سفر، عشق، خیال، آرامش و .
غذا یکی از جذابترین لذتهای زندگی منه. پرخور و چاق نیستم، حتی خوش غذا هم نیستم، خیلی چیزا هست که دوست ندارم، ولی عااااشق غذام. به اوج میرسم با غذا :)) سیبزمینی سرخ کرده یکی از غذاهاییه که خیلی دوست دارم. البته برای من سیبزمینی سرخ کرده یه پیشغذا نیست، یه هویته! سیبزمینی بخشی از منه، هویت منه، حتی عشق منه، زندگی منه، سهم منه! با کچاپ، با پنیر چدار، با ادویه مخصوص دور میدون تجریش! خیلیا میپرسن که آدم اگه خودشو بخوره تموم میشه یا دو برابر میشه؟! من که همونم که بودم، هر بار یه گوشهام رو سرخ میکنم و میخورم تغییری نمیکنم.
سرتون رو درد نیارم. میخواستم با سیبزمینی سرخ کرده مثال بزنم یهو دیدم عشقم هم سیبزمینیه، از نوع خانومش. بعد دیدم مثال خوبی نیست. حالا میفهمید چرا جلوتر. شما فرض کن کوبیده. آقا ایرانیای هست کوبیده دوست نداشته باشه؟! به این سوی چراغ نه! نون سنگک تازهی زیر کباب چرب شده و نارنج و پیاز و قطعهای از بهشت. امااااا. همین کباب لذیذ رو شما یک هفته روز و شب بذار جلوی هموطن. روز هشتم حاضره کاغذدیواری بخوره ولی کوبیده نخوره. غذای لذیذ هم حدی داره دیگه. حدش بگذزه خسته میشی. دل رو میزنه اصن. اینا لذتایین که ما با یه تناوب محدود دوسشون داریم. نه برای تکرار بیش از حد.
یه سری لذت دیگه داریم مثل شهربازی. خانومسیبزمینی صحنهی شهربازی رو خیلی زیبا چند سال پیش تصویر کرده. نمیتونم قشنگتر بنویسم. ببینید:
"میدونی، من عاشق هیجانم و خب تو میترسی! ترس که نه، حتما بدت میاد. شایدم چندشت میشه. نمیشه؟!
رنجر!! من میمیرم براش. اعتراف میکنم که هر بار وقتی کامل برعکس میشه به غلط کردن میافتم و خدا و همهی اون 124هزار پیامبرش رو قسم میدم که حتی شده برقا قطع شه، حداقل نبینم داره چه بلایی سرم میاد.
البته میتونه جالب باشه. همه له، خونننن، پاچیدهههه، مثل رب!"
تو پرانتز بگم که خانوم سیبزمینی مهربونترین سیبزمینی دنیاس. این خون و رب رو خیلی تمرکز نکنید روش.
بعضی لذتا هم اینطورین. قبل و بعد اون اتفاق لذت بخشه و حینش آرزو میکنی که کاش هیچوقت به دنیا نیومده بودی!
خیلی لذتای دیگه هستن که حینشون لذت هست و بعدش غم داره. معمولا اون چیزایی که جامعه و دین و خانواده ناهنجار میدونن ولی لذت بخشه اینشکلین. انگار که از بچگی تو مخ شما کارگذاشتن که این کار بده ولی خب دوسش دارید شما. اینه که انجام میدید و بعدش عذاب وجدان میگیرید. اینا فقط در لحظهی لذت جذابن.
اما اما اما.
بعضی وقتا تو لحظهای هستی که حس میکنی این لحظه رو برای قبل و حین و بعد هر لحظهای از زندگیت و زندگی بعدیت و بعدیش میخوای. قشنگی این لحظهها نه تکراری میشه نه دل رو میزنه. میتونم بگم اگه همچین لحظهای رو تجربه کردید جزو معدود آدمای خوشبخت زمینید.
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد. دیوانه! من میبینمش.
حتما فکر میکنید عشق و فرد مورد خطاب، زمینی بوده و عشق فرازمینی هم فقط برا مولاناست. اشتباه میکنید تباها!
بله زمینی بوده، ولی از نوع سیب. سیبزمینی. حتما هم با سس کچاپ و پنیر تست. مطمئنم اینم بعد خوردنش نوشته در حالی که چشماشو بسته که بقیه سیبزمینیها رو نبینه و از اونجا که بخشیشو خورده خب دلش خبر داره
دیروز از صبح تا عصر چشم به چشم، شونه به شونه، دست به دست، کنار خانوم سیبزمینی بودم. حتی دلم نمیخواد اسمش رو بذارم لذت. ولی حسی بود که دلم میخواد هر روز و هر شبم رو پر کنه. بوی ناب سیبزمینی.
خیلی وقتا موقعیتی پیش میاد که دلت میخواد کاش یه قدرت خارقالعاده داشتم. ممکنه مثلا وقتی خیلی کجنکاوی که فلانی چی داره راجع بهت فکر میکنه دلت بخواد اون قدرت خارقالعاده خوندن ذهن آدما باشه. یا وقتی که شب ساعت 2 شده و تو رختخوابی و اینقدر گشنه شدی که سعی میکنی با فیلمای غذا پختن مصنوعی اینستا، که هیچ وقت هیچکی درستشون نمیکنه،سیر بشی، دلت بخواد که اون قدرت ماورایی احساس مزهها و سیر شدن فقط با تصورشون باشه. حالا فقطم بحث قدرت نیست. خیلی وقتا دلمون چیزای عجیبی میخواد. من خودم وقتی بچه بودم دلم میخواست حموم خونه رو بتونم با بستن راهآب کف حموم تبدیل به استخر کنم. همش ترسم بود که به پریز آب برسه و برق بگیرتم. خواستن که عیب نیست.
آدمیزاد خواستناش سقف نداره. هر روزم عوض میشه. پریشب وقتی داشتم فکر میکردم که تو یک سال آینده دلم میخواد چی بشه و سال چحوری باشه چیزایی نوشتم که شاید امروز دلم بخواد چیزایی بهشون اضافه کنم. خدا هم که مسخرهی من نیست هرروز بخوام آرزو اضافه کنم. اینه که باهاش یه قرارداد بستم. خدا به قرارداد سیبزمینیا پایبنده! چون از اول زمینی بودن و هیچوقت زیر حرفشون نزدن. ولی آدمیزاد چی، هوایی بود زمینی شد. به حرفش حسابی نیست. بگذریم. بنا شد توی قرارداد جدید من امکان عوض کردن آرزوهام رو اگر براورده نشده باشن، داشته باشم.
خانوم سیبزمینی اینجا رو میخونه، شاید ریا بشه. گرچه که میدونه آرزوهای من چیه. مثلا این که به اون خودشناسیای که میخواد برسه. این قشنگه، دلم نمیاد اینو حذف کنم. یعنی شاید حتی یک ابرآرزو باشه که براورده شدنش خیلی بقیه آرزوها رو تحتالشعاع قرار بده. اینو میذارم باشه.
گفتم من آدم بیصبریم! حالا خیال کن نسترن غمش باشه، آقای سیبزمینی بشینه تماشا کنه. خیال کن تو تیکهی وسط یه فیتیلهی بازیافتی هستی. قبل از بازیافت تو جشن تولد یه دختر 19 ساله بودی که سورپرایزش کردن. تو حتی قبل از اینکه آقایسیبزمینی بیاد تو اتاق اومدی تو تصویر و اولین چیزی بودی که اون دختر از سورپرایزش دیده. اون شب کلی مهمونا دورت بودن و 19 ثانیه تمام زل زدن بهت تا فوت بشی و فوت شدنت همه رو سر شوق آورده و کلی بالا پایین پریدن. تو آدما رو دوست داری. باهاشون خاطره داری و دلت میخواد بازم تو جشناشون باشی. ینی اصلا همهی خاطرههای خوشت با آدما بوده. زندگی بدون اونا لذتی نداره. اون شب تموم شده و بازیافت شدی و دوباره شدی فیتیله. از بخت بد روزگار این بار رو یه دینامیت کار گذاشتنت! وسط یه میتینگ ی!
سر فیتیله روشن شده و آتیش فشفشی داره میاد سمتت. این لحظهایه که من اسمش رو میذارم استیصال. تو نمیتونی کاری کنی. به جز تماشا.
منِ سیبزمینیِ بیصبر، مستاصل نیستم. دلم نمیخواد که باشم. هر وقت نسترنم غمش میشه بیقرار میشم که راه فرار پیدا کنم. نه برای خودم، برای نسترن که از غم فرار کنه. یه وقتایی به خودم میآم که دارم رگباری پیشنهاد کارای مختلف میدم و خودم رو میذارم جای اون که شاید این همه حرف زدن خودش بیشتر رو اعصاب باشه. ولی خب دنبال راه حال میگردم. اما گاهی واقعا سخته و جز صبر کردن شاید نشه کاری کرد.
من یه آرزو داشتم. که تا سال دیگه بتونم بفهمم میخوام کجای این دنیا زندگی کنم. این اون آرزوییه که میخوام طبق قرارداد عوضش کنم.
اما الان متوجه شدم که آرزوی رسیدن نسترن به اون خودشناسیای که میخواد رو دو بار نوشتهام. پس اونو نگاه میدارم و این رو حذف میکنم. چون دو بار آرزو که معنی نداره. اما چیزی که میخوام اضافه کنم.
آرزو میکنم بتونم تو این یک سال همیشه راهی داشته باشم که تو سختیا حال خانوم سیبزمینی رو بهتر کنم.
آب تشنگی رو برطرف میکنه. ولی ماجرای تشنگی به همین سادگیا هم نیست. خیلی چیزا هست که روش تاثیر میذاره.
خیال کن با خودت که شنبه است، از صبح ساعت 7 رفتی بیرون و ترافیک صبح همت تا برسی محل کارت اون سر تهرون. شنبه روز کارای بیهودهاس، ولی سنگین. باید همهی مدارکی که رسیده دستت رو دستهبندی کنی برای باقی هفته تا طول هفته بتونی یکی یکی رسیدگیشون کنی. دستهبندی کردن ازون کارای حوصلهسربر روزگاره. تقریبا هیچ فشاری به مخت نمیاره ولی همین که 8 ساعت مجبوری عضلاتت رو ت بدی و مخت رو ثابت نگه داری خیلی کار سختیه. مثل اون پیچ و مهره کردن چارلی چاپلین تو خط تولید فیلم عصر جدیدش. تو یه نقطه باید وامیستاد و هر یک ثانیه یک پیچ رو سفت میکرد.
چارهای نیست، این هشت ساعت رو میگذرونی به سختی و آخرین نفر از محل کار میآی بیرون و چراغ رو خاموش میکنی. اون نگاه آخر به محیط خالی کار قبل از خاموش شدن چراغ خیلی دلگیره. میتونه دلگیرترین صحنهی یه فیلم باشه. ساعت 17:30 اواسط بهمن ماه، یه مرد ششتیغی با کت و شلوار کِرِم رنگ و کیف به دست که داره به ادارهی خالی نگاه میکنه و همهی شلوغیها و برو بیای نیم ساعت پیش شبیه یه شبح دارن از جلو چشمات رد میشن. چراغ خاموش میشه و از این تصویر خیالی اشباح جدا میشی. چشمات از خیرگی در میان و به شلوغی راه برگشت فکر میکنی.
عصرا خیلی شلوغه ولی خب تو که نمیتونی تا 10 شب بمونی اداره. ساعت به هفت شب نزدیک شده که میرسی به خونه. کت رو پرت میکنی رو مبل دونفرههه و خودت پخش میشی رو مبل کنار شومینه.
یهو به خودت میای که از صبح تشنهات بوده و گلوت خشک خشکه. اینقدر که دیگه آبدهن نمیتونی قورت بدی و حنجرهات رو میخراشه. ترجیح میدی حتی لباستم عوض نکنی و همونجا بخوابی ولی باید پاشی بری آب بخوری. اما عشقت خونس. صداش میزنی! برات تو قشنگترین لیوان خونه خنکترین آب رو میاره.
چقدر سیراب شدن بعد این تشنگی لذت بخشه؟ لذتش ذرهای شبیه وقتی که از بغل یخچال رد میشی و میگی حالا بذار یه آبم بخورم نیست.
میخوای بگی فرقی نداره تو اون حالت عشقت خونه باشه و برات آب بیاره یا اینکه خودت پاشی بری آب بخوری؟
اگه تو آفتابه برات آب بیاره یا تو یه لیوان بزرگ با یخ فرقی نداره؟
تشنگی و آب به این راحتیا کنار هم نیستن. خیلی بالا پایین دارن. مثل گفتن و شنفتن.
حرف که حرفه، یه سری آوای پشت هم که قراردادی بهشون معنا دادیم. مثل اون قراردادی که به "ابتدا پیاز ها سپس سبزی را." میگیم قرمهسبزی.
اما "سلام" رو کی بهت گفت؟!
حس پشتش چی بود؟!
حال تو چطور بود اون موقع؟
حال اون چطور بود؟
امروز که متن اولم رو نوشتم بعدش یه "نظر" گرفتم روش. از خانوم سیبزمینی، عشقم. میتونید برید بخونیدش. شاید بشه عنوانش رو گذاشت "تمجید" ولی حال اون "تمجید" رو فقط من میفهمم.
"تمجید" رو نسترن گفت. حرف یه چیزه، دل یه چیزه. اما دیدید بعضی مغازهدارای وسواسی دم به دیقه شیشهی در رو تمیز میکنن؟ اینقدر که روزی سی نفر با سر میرن تو شیشه به خیال این که در بازه! زلال بودن فاصلهی حرف و دل نسترن به شفافی شیشه نیست. به شفافی شیشهی اون مغازهدار وسوا. هر چی که این ور در میبینی واقعیت توش همونه. همیشه نسبت به حرفای بقیه این حس رو دارم که شاید به خاطر دل من دارن فلان حرف رو میزنن. ولی حرف نسترن نماد اعتماد 5 ستاره داره. اصلا لازم نیست شیشهشور بیاری تمیز کنی تا بفهمی پشتش چیه. پشتش همینه که داری میبینی.
"تمجید" رو عشقم گفته. عشق رو بذارید بسط ندم، وقت زیاده حالا.
"تمجید" رو مثل یه داستان زیبا گفته، تو قشنگترین لیوان خونه که اون کمد بالایی میذارن برای مهمون رودرواسیدار، با خنکترین دمای آب.
"تمجید"ش رنگ و بوی هردومون رو داره.
نسترن عادت داره که خاص باشه و تکراریترین کارها رو هر بار متفاوت و چشمگیر انجام بده.
آب دستم نداد.
به یک جرعه آب گوارا طراوتم داد.
درباره این سایت